اسمش را گذاشتیم امید
داستان نیکوکاری اول: یخچالی به نام امید…
سلام،
بابا که فوت کرد، مادرم با چشمهای اشکبار و دلی پر از غصه، میگفت که بابا وصیت کرده به جای مراسمهای متعدد، فقط یک مراسم جمعوجور برای اطلاعرسانی به اقوام برگزار کنیم و هزینهای که برای مابقی مراسمها در نظر داریم، بگذاریم برای امور خیریه. خدابیامرز، به مادرم گفته بود که دوست داره چند تا یخچال بخریم و هدیه بدیم به نیازمندا.
رفتیم بازار پیش یه فروشنده خداشناس و منصف که خودش هم توی امر خیر با ما همراه شد. یخچالها رو خریدیم و پولش رو تسویه کردیم و از فروشنده خواستیم یخچالها رو توی مغازهاش نگه داره تا ما هر زمان که یک نیازمند رو شناسایی کردیم، ازش بخوایم تا یکی از اونها رو برای فرد مورد نظر بفرسته.
با کمک اقوام و دوستان، تعدادی خانواده نیازمند رو توی مناطق محروم شناسایی کردیم و رفتیم برای بررسی و وقتی از صحت موضوع و نیاز واقعی اون خانوادهها مطمئن شدیم، یخچال اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم و ششم رو طی یک هفته به افراد نیازمند رسوندیم و فقط موند، هفتمین یخچال.
خردادماه 1399 شده بود و کمکم هوا داشت گرم میشد. حتی ما هم کمکم داشت یادمون میرفت که هنوز مأموریت به شکل کامل انجام نشده و باید هفتمین هدیه رو هم به دست صاحبش برسونیم. تقریبا به هر کسی که میشناختیم سپرده بودیم که یک خانواده رو که یخچال نداره و نیازمنده و نمیتونه خودش تهیه کنه پیدا کنن و بهمون معرفی کنن. حتی توی مساجد محل هم اطلاعرسانی کردیم؛ اما خبری نشد.
تا اینکه دل رو به دریا زدیم و موضوع رو توی شبکههای اجتماعی منتشر کردیم و گفتیم که دنبال اینجور فردی میگردیم و از فالوورهامون خواهش کردیم کسی رو که واقعا مستحقه به ما معرفی کنن و ما رو برای صحتسنجی گزینههای غیرواقعی، به زحمت نندازن. خیلی زود چند تا پیشنهاد اومد و با تماس تلفنی با پیشنهاددهندهها صحبت کردیم. یکی از گزینهها خانوادهای بود که در یکی از روستاهای محروم توابع صباشهر در نزدیکی تهران زندگی میکردن و یه زوج جوان بودن.
توضیح: تصویر تزئینی است و مرتبط با این داستان نمیباشد.
یه پنجشنبه روز، پاشدیم با عمه و پسرعمهام که اون محدوده رو میشناختن رفتیم درب منزل استیجاری اون زوج. منزل که نه. یه زیرزمین کوچیک اما باصفا و تمیز. خانم و آقا حدودا ۲۵ ساله بودن و توی اون محل غریب بودن. به تازگی از شهرستان کوچ کرده بودن به تهران برای کار پیدا کردن و خداوند روزیشون رو از راه کشاورزی در اون منطقه براشون فراهم کرده بود. اما خب درآمدشون برای خرید لوازم منزل کافی نبود و همون چند قلم وسیله اولیه رو هم به صورت دست دوم و با قسط و قرض خریده بودن.
باهاشون صحبت کردیم و مطمئن شدیم که نه خودشون و نه اقوام و نزدیکانشون توان خرید جهیزیه و لوازم منزل رو نداشتهاند و این دختر و پسر جوون، توکلشون به خداست و دستشون روی زانوی خودشونه برای ساختن زندگی. به همین خاطر داستان رو براشون تعریف کردیم و جز تشکر و اشکی که از خوشحالی تو چشماشون جمع شده بود چیزی ندیدیم.
پنجشنبه و جمعه گذشت و شنبه یخچال رو براشون فرستادیم. راننده که از اقوام بود بعد از تحویل دادن یخچال به اون خانواده جوان، اومد خونه ما و به مادرم گفت که ابراهیم و زهره، خیلی خوشحال شده بودن از گرفتن یخچال. اولین کاری که کردن این بود که چند تا بطری آب گذاشتن توش که خنک بشه و از چند ساعت دیگه بتونن آب خنک بنوشن. در ضمن کلی تشکر کردن و برای شادی روح آقاتون دعا کردن و گفتن که ۲ روزه از خوشحالی نمیتونن بخوابن و با این کمک شما کلی انرژی و روحیه گرفتن برای ادامه زندگی.
آخرین جملهای که راننده بهمون گفت و اشک رو از چشمان مادرم سرازیر کرد این بود:
راستی، بچهها اسم یخچالشون رو گذاشتهان امید…